۱۳۹۲ بهمن ۶, یکشنبه

این یک مکالمه واقعی است‎

دستش رو می گیرم می برمش یه گوشه . زل می زنم تو چشاش. چشای خیس اشکش.
لحنم رو تاجایی که می تونl مهربون می کنم. خب مهربونی زیاد تخصص من نیست. ولی دلم به حالش می سوزه .
بهش می گم چی شده عزیزم؟چرا گریه ؟
زل می زنه بهم و اشک میریز
بهش می گم اگه بگی چی شده می تونم کمکت کنم. می گردم یه راه پیدا می کنم. یه فکری می کنم برات.
سرش رو می ندازه پایین و فقط گریه می کنه
بهش می گم هیچی ؟
سرش رو تکون می ده
میگم به خاطر میلاده؟ از دست اون ناراحتی؟ همون خشمه ؟
چیزی نمی گه به گریه ادامه میده
میگم صنم؟ بابت حرفاش و اتفاقات اخیره؟
سرش رو تکون میده که یعنی نمی دونم و همچنان گریه 
میگم به خاطر کاره؟ نوع برخودشون؟
لیش رو کج می کنه که یعنی برو بابا ولی اشکش بند نمیاد.
عصبانیم می کنه. داد می زنم سرش می گم چته؟ بنال. خسته ام کردی.
دو ثانیه تو چشام نگاه می کنه و بعد صدای گریه اش بیشتر میشه
سرم رو می گیرم تو دستام
بهش می گم ببین گریه نکن . قول می دم تموم شه می ریم از اینجا. آلمان، آلمان خوبه؟یه زندگی جدید شروع می کنیم. با آدمای جدید تو محیط جدید با فرهنگ جدید
از آدمای اینجا خسته شدی؟ منم خسته شدم. منم نمی فهممشون.میریم با هم میریم. 
یه ذره نگام میکنه. سرش رو میندازه پایین دیگه گریه نمی کنه
ولی فکر نکنم باورم کرده باشه :|

۱ نظر:

شیرین گفت...

دلم برا نوشتنت تنگ شده بوددددد. خیلییییی.