۱۳۹۳ اسفند ۲۹, جمعه

یک سال دیگه هم پیر شدیم

حقیقتش اینه که سال 93 چه خوب چه بد تموم شد.
یادم میاد بهارش به خودم قول دادم که تصمیمات غلط 92 تو همون سال بمونن و خودشون و عواقبشون رو با خودم نکشم تو سال جدید.
حالا بگذریم از این بیماری که خواهی نخواهی دنبالم حالا حالا خواهد اومد، بنا بر اینه که امسال هم با همون رویه پیش برم.
حالا که میشه خیلی راحت کلمه پارسال رو به کار برد. چقدر تمام اون تلخی ها دور به نظر می رسه.
پارسال بد تموم شد. واقعا بد. یک ماه زجر آور و غمناک. تنهای تنها. نه تونستم با کسی حرف بزنم که شرمم می گرفت از سبب و علتش، نه کسی که بخواد بشنوه.
با تموم شدن پارسال خیلی از نزدیکان و عزیزانم هم توش موندن. 
حالا یه سال جدید جلومه. یک عمر. 
می گن باید نشست و هدف نوشت و تلاش کرد که به اونا رسید. هر چی فکر می کنم می بینم که هدفی ندارم. فقط می خوام سالم باشم. همین.

سال 94 هم تموم میشه. امیدوارم به پوچی 93 نگذره

۱۳۹۳ اسفند ۱۶, شنبه

با من که هیچ، با هیچ کس نبودش میلی

لیلی های این دوره زمونه دست و پا چلفتی شدن
شکستن ظروف و اجسام را به عشق و علاقه تعبیر نکن

۱۳۹۳ اسفند ۸, جمعه

من اخلاق بدی دارم 4

من اخلاق بدی دارم. 
اگه از یکی دلخور باشم، یا ناراحت یا عصبانی یا هر حس دیگه ای حرف نمی زنم.
فلسفه ی عکس العمل من اینجور وقت ها بر مبنای "سکوتم از رضایت نیست" هست ولی خب مشکل اینه که "دلم اهل شکایت" هست. ولی بلد نیست شکایت کنه. 
غر می زنه ، متلک می ندازه. قهر می کنه 
ولی حرف نمی زنه.
اصلا بلد نیست حرف بزنه اینجور وقت ها.

می دونم زندگی رو سخت می کنه برام ، می دونم بیشتر وقتها نه تنها مشکلی رو حل نمی کنه که بیشترش هم می کنه.
ولی خب من اخلاق بدی دارم. همه اخلاق بدی دارند.

۱۳۹۲ بهمن ۶, یکشنبه

این یک مکالمه واقعی است‎

دستش رو می گیرم می برمش یه گوشه . زل می زنم تو چشاش. چشای خیس اشکش.
لحنم رو تاجایی که می تونl مهربون می کنم. خب مهربونی زیاد تخصص من نیست. ولی دلم به حالش می سوزه .
بهش می گم چی شده عزیزم؟چرا گریه ؟
زل می زنه بهم و اشک میریز
بهش می گم اگه بگی چی شده می تونم کمکت کنم. می گردم یه راه پیدا می کنم. یه فکری می کنم برات.
سرش رو می ندازه پایین و فقط گریه می کنه
بهش می گم هیچی ؟
سرش رو تکون می ده
میگم به خاطر میلاده؟ از دست اون ناراحتی؟ همون خشمه ؟
چیزی نمی گه به گریه ادامه میده
میگم صنم؟ بابت حرفاش و اتفاقات اخیره؟
سرش رو تکون میده که یعنی نمی دونم و همچنان گریه 
میگم به خاطر کاره؟ نوع برخودشون؟
لیش رو کج می کنه که یعنی برو بابا ولی اشکش بند نمیاد.
عصبانیم می کنه. داد می زنم سرش می گم چته؟ بنال. خسته ام کردی.
دو ثانیه تو چشام نگاه می کنه و بعد صدای گریه اش بیشتر میشه
سرم رو می گیرم تو دستام
بهش می گم ببین گریه نکن . قول می دم تموم شه می ریم از اینجا. آلمان، آلمان خوبه؟یه زندگی جدید شروع می کنیم. با آدمای جدید تو محیط جدید با فرهنگ جدید
از آدمای اینجا خسته شدی؟ منم خسته شدم. منم نمی فهممشون.میریم با هم میریم. 
یه ذره نگام میکنه. سرش رو میندازه پایین دیگه گریه نمی کنه
ولی فکر نکنم باورم کرده باشه :|

۱۳۹۲ مرداد ۱۳, یکشنبه

شهرام شکوهی - برو

چند ده هزار باره بی اغراق که این آهنگ تو گوشم هر 3-4 دقیقه تکرار میشه. شهرام شکوهی بلند می خونه. " واسه اینکه دار وندار منی " برو.  "یه کاری نکن کم بیارم" برو.
دلم می خواد داد بزنم بگم شهرام شکوهی غلط می کنه. نرو – بمون . پیشم بمون. برا من بمون...
ولی خب وقتی بخوای دقیق باشی می بینی که اون میره و بهتره تو هم بهش بگی برو که کمتر بسوزی

بهش بگی برو ، توئی که چشام رو خیس کردی. توئی که تنهام گذاشتی. توئی که دردم آوردی. بروووو لطفا برو. 

۱۳۹۲ مرداد ۴, جمعه

حق داره بنده خدا

- هر وقت هوا گرم شد من خودم کولر رو روشن می کنم
+ من نمی تونم به سنسور گرمایی کسی اعتماد کنم که تابستون هم پتو میندازه روش
- :|

۱۳۹۲ مرداد ۳, پنجشنبه

بادبادک باز خالد حسینی ...

وحشتناک خطر لو رفتن داستان وجود دارد.



یکی از اتاق های ویلا که 4 تخته است به خانواده ما رسیده. شب اول که رسیدیم موقع خواب امیر کتاب " بادباک باز " خالد حسینی رو می خونه با صدای بلند .تجربه ی شیرینه. حس دوران کودکی.
کتاب رو سالها پیش خوندم  ولی جزییاتش یادم نیست. با هر سطری که امیر می خونه ، کم و بیش یادم میاد داستان رو. نثر کتاب روانه. از اینا که الان بگیری دستت صبح تموم شده. با ترجمه اش البته مشکل دارم. هر جاش امیر خسته میشه میده من بخونم بلند. من خسته می شم امیر راوی میشه.
همینجوری 3-4 فصل کتاب رو می خونیم.
دلم می خواد یادم بیاد جزییاتش رو. یادم بیاد که چی میشه که سهراب دیگه حرف نمی زنه. یا دعوای حسن و امیر سر چی بود؟ داستان درخت انار چی بود؟

وقتی امیر نیست کتاب رو بر می دارم و چند فصل آخرش رو دوباره می خونم. دقیقا از جایی که امیر رفته دنبال سهراب. می رسم به اونجایی که دوتایی نشستن تو صحن مسجدی در پاکستان. جایی که سهراب توضیح میده که چرا نمیزاره امیر بهش دست بزنه. فکر می کنه کثیفه و ناپاک. همونجاهایی که گریه می کنه به خاطر جهنم رفتنش. به خاطر مایه ننگ بودن برای خانواده اش. 
امیر بغلش می کنه و فقط میگه اینطور نیست. دلم می خواد برم روی چمن های همون مسجد بشینم کنار سهراب. حرفایی که امیر/ خالد/ مترجم نگفتن رو بهش بگم
بگم اینکه چند مرد از تو سواستفاده جنسی کردن، اینکه اونها ارضای جنسی شون با یک پسر بچه بوده ، هیچ وقت گناه تو نیست. چرا تو باید اینجور سرافکنده باشی و طالبان منتظر بهشت و حوری؟؟؟؟
دلم می خواد بگم تو گناهی نکردی. بگم خدایی که اون بالا نشسته ، عادل تر از این حرفاست. دلم می خواد اون پسر بچه ای رو که از ترس همجنسبازی می لرزد ،با منطق آروم کنم ولی ...
امیر / خالد / مترجم تصمیم به ساکت در آغوش کشیدن سهراب دارند.
تنها کاری که از دست من برمیاد فقط همون اشکهایی که خیس کرده گونه هام رو



بخوام منصف باشم، شاید اصلا مهم نباشه که سهراب چطوری آروم میشه، یا هر چیز دیگه ای.
مشکل دقیقا اینجاست که این تفکر "جهنم رفتن" ته ته های تمامی تصمیم گیری های خودمه. شاید خودم رو تو سهراب می بینم. شاید مدرنیته من آروم می خواد سنت من رو در آغوش بگیره و بگه . خدا اینقدر ها هم بیکار نیست . تا وقتی که اخلاقیات رو زیر پا نذاری هر کاری به " جهنم رفتن" ختم نمیشه. شاید وقته شه که یه خونه تکونی اساسی بکنم اعتقاداتم رو


پ.ن. نوشتن این چند خط درباره ی خودم ، درباره اعتقاداتم تو این مکان عمومی خیلی جرئت می خواست. دارم بر ترس از قضاوت شدن غلبه می کنم.