۱۳۹۲ تیر ۲۲, شنبه

شاید وقت مهربون بودن با خودمه...

چیز دیگه ای نمونده. به زودی وارد آخرین سالهای دومین دهه ی زندگیم میشم. به عقب که نگاه می کنم می بینم چقدر کار نکرده دارم. چقدر حرف نزده، چقدر جای نرفته.
چقدر جالبه که تا همین 3-4 ماه پیش ،خودم رو یکی از موفق ها تو هم سن و سالهام می دونستم. بخوام بی انصاف نباشم ، بودم. نمی دونم چی شد، سرم به کدوم سنگ خورد که حالا دقیقا عکسش رو حس می کنم.
دوباره نزدیک تولدم شد و من نشستم به روز نگار. نشستم به طبقه بندی کارایی که نکردم. تغییراتی که باید انجام بدم. دلم می خواد بزرگ شم. ولی بزرگی تاوان داره...
وقتایی که میشینم منطقی به پشت سرم نگاه می کنم. می بینم که از وقتی "امید" اومد تو زندگیم و رفت. از وقتی به خودم اومدم و افتادم به پر کردن و شکل دادن به جاهای خالی زندگیم. یه هدف بلند مدت انتخاب کردم. و چسبیدم بهش. الحق هم تو راه همون هدف تا حالا پیشرفت هایی خوبی کردم. ولی نمی دونم چرا امسال ، دقیقا بعد از لحظه ای که باید حس می کردم بزرگترین گام رو به سمت هدفم برداشتم. یهو دل سرد شدم. به قول انگلیسی ها پاهام یخ کرد. نمی دونم چرا اینقدر نسبت به خودم بی اعتمادم؟ چرا اینقدر بی رحمم با خودم؟
شاید وقت باشه که خودم رو دوست داشته باشم. شاید وقت مهربون بودن با خودمه.

از این هفته دوباره شروع می کنم. شروع می کنم به دوباره از سرگرفتن کارایی دوسشون داشتم. شاید تونستم با خودم آشتی کنم. 

۲ نظر:

ناشناس گفت...

اینجور حس ها در نزدیکی آغاز دهه های زندگی عادی هستن.
امیدوارم که موفق باشی.

سراب ساز سودا ستیز گفت...

دومین یا سومین؟!؟!؟