۱۳۹۲ مرداد ۳, پنجشنبه

بادبادک باز خالد حسینی ...

وحشتناک خطر لو رفتن داستان وجود دارد.



یکی از اتاق های ویلا که 4 تخته است به خانواده ما رسیده. شب اول که رسیدیم موقع خواب امیر کتاب " بادباک باز " خالد حسینی رو می خونه با صدای بلند .تجربه ی شیرینه. حس دوران کودکی.
کتاب رو سالها پیش خوندم  ولی جزییاتش یادم نیست. با هر سطری که امیر می خونه ، کم و بیش یادم میاد داستان رو. نثر کتاب روانه. از اینا که الان بگیری دستت صبح تموم شده. با ترجمه اش البته مشکل دارم. هر جاش امیر خسته میشه میده من بخونم بلند. من خسته می شم امیر راوی میشه.
همینجوری 3-4 فصل کتاب رو می خونیم.
دلم می خواد یادم بیاد جزییاتش رو. یادم بیاد که چی میشه که سهراب دیگه حرف نمی زنه. یا دعوای حسن و امیر سر چی بود؟ داستان درخت انار چی بود؟

وقتی امیر نیست کتاب رو بر می دارم و چند فصل آخرش رو دوباره می خونم. دقیقا از جایی که امیر رفته دنبال سهراب. می رسم به اونجایی که دوتایی نشستن تو صحن مسجدی در پاکستان. جایی که سهراب توضیح میده که چرا نمیزاره امیر بهش دست بزنه. فکر می کنه کثیفه و ناپاک. همونجاهایی که گریه می کنه به خاطر جهنم رفتنش. به خاطر مایه ننگ بودن برای خانواده اش. 
امیر بغلش می کنه و فقط میگه اینطور نیست. دلم می خواد برم روی چمن های همون مسجد بشینم کنار سهراب. حرفایی که امیر/ خالد/ مترجم نگفتن رو بهش بگم
بگم اینکه چند مرد از تو سواستفاده جنسی کردن، اینکه اونها ارضای جنسی شون با یک پسر بچه بوده ، هیچ وقت گناه تو نیست. چرا تو باید اینجور سرافکنده باشی و طالبان منتظر بهشت و حوری؟؟؟؟
دلم می خواد بگم تو گناهی نکردی. بگم خدایی که اون بالا نشسته ، عادل تر از این حرفاست. دلم می خواد اون پسر بچه ای رو که از ترس همجنسبازی می لرزد ،با منطق آروم کنم ولی ...
امیر / خالد / مترجم تصمیم به ساکت در آغوش کشیدن سهراب دارند.
تنها کاری که از دست من برمیاد فقط همون اشکهایی که خیس کرده گونه هام رو



بخوام منصف باشم، شاید اصلا مهم نباشه که سهراب چطوری آروم میشه، یا هر چیز دیگه ای.
مشکل دقیقا اینجاست که این تفکر "جهنم رفتن" ته ته های تمامی تصمیم گیری های خودمه. شاید خودم رو تو سهراب می بینم. شاید مدرنیته من آروم می خواد سنت من رو در آغوش بگیره و بگه . خدا اینقدر ها هم بیکار نیست . تا وقتی که اخلاقیات رو زیر پا نذاری هر کاری به " جهنم رفتن" ختم نمیشه. شاید وقته شه که یه خونه تکونی اساسی بکنم اعتقاداتم رو


پ.ن. نوشتن این چند خط درباره ی خودم ، درباره اعتقاداتم تو این مکان عمومی خیلی جرئت می خواست. دارم بر ترس از قضاوت شدن غلبه می کنم.

هیچ نظری موجود نیست: