۱۳۹۰ دی ۷, چهارشنبه

مثل اینکه کنار نیومدم با رفتنت

دلم می خواد بیام تو بلاگ خودم کلی حرف بزنم و درد و دل کنم با خودم...
تو میای جلو چشمم که بعدها ، اگه ، شاید ، احتمالا، ممکنه یه روز بیایی دوباره سراغ بلاگم و بخوای بخونیش ، اون وقت ممکنه چقدر ناامید و دلسرد شی ازم.
دوباره بگی عوض شدم ، خودم نیستم، ...
چند روزه رفتی؟ 20 روز ، 20 هفته، 20 سال...
یادم نمیاد.
اون اوایل خودم رو میزاشتم جای خودت ، جای ... دلم آتیش می گرفت، از ناراحتی دق می کردم. ولی آروم تر بودم از حالایی که وقت کردم خودم رو بزارم جای خودم...

چند روزیه عجیب اومدی جلوی ذهنم.چیزی که نشده؟ نه نشده. مطمئنم که نشده.

می دونی الان دلم چی می خواد؟ دلم از اون قدح اندیشه های هری پاتر می خواد که تمام خاطراتم ، تمام خاطراتت، تمام فکرهای مربوط به تو رو بکشم بیرون از تو این مخ لعنتی و بریزمشون اون تو.
تا یه وقتی که تعادل بین حس و منطقم دوباره برقرار شه . بعد برشون گردونم سر جاش. اون وقت راحت تر شاید بشه در موردش تصمیم گرفت.
لعنت به من با این اور ری اکت هام.


۴ نظر:

Unknown گفت...

عزیزززم ! چقد مهربونی تو !

پروانه کوچولو گفت...

مادیان: چرا؟ چی شد یهو؟ :دی

شیرین گفت...

لایکک

سپیده گفت...

من فکر میکنم همیشه حرف زدن و درد دل کردن خوبه. بند و تبصره هم نداره.
وقت درد دل کردن تو دقیقا خودِ خودتی. و این برای کسی که بهت نزدیکه یا می خواد بهت نزدیک بشه فرصت خیلی خوبیه.
حتی تو بعضی حرف زدنا خودتم بهتر میشناسی خودتو و سبک میشی.
البته من اینطوری فکر میکنم.شاید واسه همه جواب نده