همه چیز مثل قبل بود تا اینکه اون آهنگ لعنتی پخش شد، همون که آخرین بار تو ماشینش گوش داده بودند. همون که اون موقع گوش دادنش فقط داشت از پنجره به بیرون نگاه میکرد.
این بار دیگه نمی خواست اینجوری باشه می خواست برگرده دستش رو بگیره تو دستش تو چشاش نگاه کنه بهش بگه "دوست دارم"
تمام شجاعتش و تمام احساسش و جمع کرد برگشت می خواست بگه که نگاش افتاد به صورت کسی که کنارش بود
این دیگه اون نبود. یکی دیگه جاش وایساده بود . ترسید . یعنی دیگه دیر شده؟
خواست یه چیزی بگه ترسید. همون "دوست دارم "و گفت با اینکه حسش این نبود، ترسش این بود که نکنه بازم دیر شه!
۲ نظر:
لعنت به اون کس! اي بابا
عجب حس بدی داره. یاد آهنگ "خالی" ِ ابی افتادم.
ارسال یک نظر