۱۳۹۱ اسفند ۱۵, سه‌شنبه

کاش می شد فراموش کرد...


داری غذا می خوری. غذای خوشمزه. شایدم غذای معمولی در هر صورت کلی بهت چسبده و داری لذت وافر می بری.  یک دفعه یکی دم در کارت داره، تلفنت زنگ می خوره یا یه کار اضطراری پیش میاد که باید بری و فرصت تموم کردن بشقاب غذات رو نداری.
تصمیمت اینه که وقتی برگشتی مابقیش رو  بخوری.
بالطبع اون موقع بشقابت یخ کرده. روغنش ماسیده ، از دهن افتاده.
دوباره می خوای گرمش کنی . فندک می گیری روش. ها می کنی ، تو ماکرویوو می گذاریش. روی گاز داغش می کنی. خودت رو به زمین و زمان می زنی ولی نمیشه که نمیشه. درجه حرارتش باب میلت نمیشه یا زیادی داغ شده یا هنوز روغن ماسیده لا به لاش پیدا می کنی.
فکرت  هنوز مشغوله مزه اشه. دلت می خواد تکرار شه. تمام روز  در مورد مزه اش رویا پردازی کردی . "وای اگه تمومش کرده بودم. خوشمزه تر از این غذا دیگه گیرم نمیاد...."
با وجود تمام تلاشت، دیگه این غذا ، غذا بشو نیست. صد مدل بهتر از اون غذا رو خواهی خورد. با مزه های متفاوت و خوشمزه تر ولی اون بشقاب نصفه ته ته  مغزته و با خاطراتش آزارت میده. همون بشقابی که خیلی وقت دور انداختیش.
ولی اون حس لعنتی ،اون اشتیاق و حسرت برای تموم کردن اون وعده ی لعنتی غذا آروم آروم داغونت می کنه.
چه می شه کرد؟

پ.ن. این متن یک استعاره است که مخاطبش خود خود خودمم.

۳ نظر:

ناشناس گفت...

نتیجه آنکه: لعنت به آن خروس بی محلی که درست وقت غذا زنگ می زند.

سراب ساز سودا ستیز گفت...

کامنت قبلی مال منه! من سراب ساز سودا ستیزم! چرا از من نپرسید من کی هستم؟!!؟؟

شیرین گفت...

چقدر این خوب بوووووووود !! :ایکس
دوست داشتم