۱۳۹۱ شهریور ۲۵, شنبه

کابوسی در غالب رویا



چشام رو می بندم. باز که می کنم  شبه، تاریکه، جلوم پره از چراغ های ریز ، انگار شهر رو از بالا نگاه کنی. سرم رو می ندازم پایین. زیر پام خالیه. ولی از ارتفاعش نمی ترسم.بر عکس همیشه دلم هوری نمیریزه پایین . تنها چیزی که هست آرامش. سکوت. تنهایی.
چشم هام رو می بندم.یه قدم بر می دارم به جلو.
حس می کنم جدا میشم از سطح زیر پام.  جدا می شم از غم ها. جدا می شم از ترس هام. جدا می شم از درد هام. جدا می شم از زخم های آزار دیگران. جدا می شم از آزار دادن دیگران.
آروم آروم به زمین نزدیک میشم.
چشام رو که باز می کنم. زیر پام سرده. دیگه شب نیست. هوا روشنه. اطرافم حس طبیعت رو داره. پاهام سرده. ولی سرماش اذیتم نمی کنه. اینجا هم آرامش هست. اونقدر آرامش که سرم رو بر نمی گردونم بالا رو ببینم.
ولی یه حسی بهم می گه ، یکی اون بالا، تمام غم ها، دردها ، ترس ها ، زخم ها، آزارهاش رو داره دونه دونه جمع می کنه ، میریزه تو ی کیسه و با حسرت  نگاه می کنه به آرامش من. اون یه قدم به عقب برمیداره. من نمی بینمش. ولی حس می کنم پشتش رو می کنه به آرامش شب و میره.
من با پاهای یخم می دووم به سمت روز و نور.


هیچ نظری موجود نیست: