۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۶, سه‌شنبه

بدیش اینه که اونم تموم میشه.

بعضی از شخصیت ها تو فیلم ها یه جورایی نزدیک می شن به واقعیت برات. خصوصیاتی توشون هست که توی کسی از قدیم ها دیده بودی . شروع می کنی به همزاد پنداری باهاش. اون وقت میشه که وقتی شوخی می کنه ، تو می خندی. وقتی غمگین می شه ، میری می شینی کنارش بهش دلداری می دی. اگه آسیبی ببینه، گریه می کنی براش، نگرانشی تا وقت سلامت دوباره.وقتی اذیت می کنه حرص می خوری از دستش. وقتی اذیتش می کنن ته دلت خنک می شه میگی حقت بود.
کم کم شکل می گیره برات. حجم پیدا می کنه. کم کم واقعی میشه.

چرا؟ چون حس می کنی این حداقل راه میره، حرف می زنه، می بینمش، می تونی به بقیه هم نشونش بدی. بهتره از یه مشت خاطره. یه مشت فکر، که فقط تو مغزته و هیچ کس نمی بینتش.
این حداقل صورت داره.

هیچ نظری موجود نیست: