۱۳۹۱ فروردین ۱۶, چهارشنبه

از سري داستان هاي من و مامانم

ديروز از سر كار برگشتم ، گفتم يه چرت كوتاه بزنم بعد بلند شم.
نيم ساعت بعد بلند شدم و رفتم حموم و موهام رو درست كردم . شروع كردم به آرايش كردن. لباس هام رو داشتم مي پوشيدم كه بريم ديدن عموي تازه از فرنگ برگشته مون.
مي بينم مامانم صدام مي كنه.
بعد من هي مي گم الان ميام . يه ذره ديگه حاضرم.
مامانم هم مي گه : چي ميگي؟ بلند شو ساعت 8 شبه. قرار بود نيم ساعت بخوابي!

بلند شدم مي بينم كه هنوز تو تختمم. دير هم شده ، تمام اون كارا رو هم بايد از اول انجام بدم.

خب آخه چرا؟

۱ نظر:

سپیده گفت...

:))))))))))))))دیدنی بودی!