۱۳۹۰ بهمن ۲۳, یکشنبه

یه سکانس از زندگی ، کات ، تمام شد.

بعضی وقتا همین جوری که سوار قطار زندگی داری میری و می پیچی و بالا و پائین میری. یهو خیلی بی خود و بی جهت ، می رسی به یه ایستگاه و از قطار پیاده میشی.

پیاده که شدی نگاهت که افتاد به اطراف می بینی که :" واووووو چقدر قشنگه"

بعد شروع می کنی تو اون ایستگاه بازی کردن و خندیدن بلند و دویدن و پریدن و جهیدن و ...

بعضی وقتا یک نفر دیگه هم بر حسب کاملا تصادفی همون جا ، از قطار زندگیش پیاده شده و محو تماشای اونجاست.

میاد جلو و دستت رو میگیره و با هم می دوئید و می خندید، آب بازی می کنید.*

بعد صدای زنگ نگهبان قطار میاد که دیگه وقتشه که سوار قطار زندگی شی و ادامه بدی به مسیر.

می دونی کی خوبه این قضایا؟ وقتی که تو و اون دوستت جدیدت با هم از قطار پیاده شید و با هم بازی کنید و با هم لذت ببرید از تفریحات مشترک و بعد باهم سوار قطار هاتون بشید و برید.

کسی جا نمونه برا اون یکی، کسی گیر نکنه اونجا و قطار رو منتظر نگه داره.

این خیلی خوبه که آدما این حس رو تجربه کنن. نمی دونید اونجا چقدر قشنگ و لذت بخشه.

من تجربه اش کردم.

*آب بازی هیجان انگیزترین و بهترین بازی از نظر منه. یعنی اوج لذته :دی

هیچ نظری موجود نیست: