از ايستگاه اتوبوس توي صدر دارم به سمت خونه ميام.
هوا هم كه قربونش برم ساعت 5.30 آدم رو ياد 12 شب ميندازه.
جلوتر توي تاريكي يك دفعه برگ هاي درخته پشت يه ماشين شروع ميكنن به تكون خوردن. بعد يهو يه دختر جلوي من ميگه اي واي گربه ها دعواشون شده.
منم سرعتم رو كم مي كنم و آروم آروم به سمت انتهاي كوچه حركت مي كنم. نزديك ماشينه كه مي رسم يهو يكي از اين گربه ها مي پره بيرون. من تا بيام به خودم بيام ديدم دختره پريده بغلم و جيغ مي كشه. منم سعي كردم آرومش كنم و با احتياط از منتها عليه سمت ديگه ردش كنم كه به سلامت بره خونشون.
دختر آخرش همين جوري كه تو بغل منه ميگه شما كه نمي ترسي از گربه؟
گفتم : مثل سگ.
خلاصه آخرش كه حس كرد امنيت داره از بغل من اومد پايين. و گفت "خدا رو شكر پسر نبودي!!"
حالا من از شب تا حالا تو فكرم كه چرا خدا رو شكر كه پسر نبودم؟ قاعدتا اگه پسر مي بودم براش بهتر نبود؟ يا چي؟ :-؟
۴ نظر:
البته ! بهتر بود :))
دلیلی علمی داره! این یعنی اینکه: من اونقدر ترسیده بودم که در اون لحظه به هیچ وجه به جنسیت آدمی که کنار دستمه فکر نمی کردم. و اینکه من اونقدر با حجب و حیا هستم که اگه پسر کنار دستم بود از اینکه اینقدر ترسیدم خیلی ناراحت میشدم! خلاصه اینکه ماله کشیده !
ارواح عمه اش! :))
ارواخ عمه اش! :))))
ارسال یک نظر