۱۳۹۰ آبان ۱۷, سه‌شنبه

من و بلاگم

دلم می خواست اینجا اتاقم بود.
اون گوشه سمت چپ تختم بود بعد کنارش میز توالتی بود که روش همون 2 تا لوازم آرایشم نامرتب پخش بود. یه گوشه اش شونه ام افتاده بود و پر بود از انگشتر و گردنبند و دستبند هایی که بی سلیقه وار پرتشون کرده بودم.

بعد سمت راستش هم میز کامپیوترم بود که روش پر بود از سی دی و دی وی دی سریال و فیلم و ... از این چرندیات. لابه لا شون هم کاغذ و خودکار و خلاصه هر چی دم دستم رسیده بود پرت کرده بودم روش.

اون وقت بالا سرش هم کتابخونه ام بود پر از کتابهایی که همه با وسواس و دقت و حوصله با توجه به موضوع و ژانرشون طبقه بندی شده اند.

دلم می خواست الان واردش می شدم یعنی در رو باز می کردم میومدم توش.چراغش که خاموش بودو روشن نمی کردم.
بعد هر چی دم دستم می رسید رو پرت می کردم این ور و اون ور، داد می زدم ، کاغذا رو پاره می کردم اصلا می زدم آینه رو می شکوندم . بعد هم می شستم یه دل سیر گریه می کردم.

اون وقت به نظرت سبک می شدم؟
راحت می شدم؟

ولی اینجا یه دنیای ِ مجازی ِ بدرد نخوره، که فقط تنها کاری که بلده اینه که دردهات رو عریان کنه بیاره جلوی چشم دیگران. که اونا هم وقت مناسب بکوبنشون تو صورتت.

۵ نظر:

سراب ساز سودا ستیز گفت...

اصولا وبلاگ نویسی یه ابزاریه که برای یه سری از آدمها که ما هم جزوشون باشیم تغییر کاربری پیدا کرده و البته این تغییر به اندازه ای مهم و حیاطی بوده که تونسته تعریف وبلاگ رو هم دگرگون کنه. این برهنگی بدون داشتن شرم چیزیه که من دوستش دارم.

اله سار گفت...

Deep in the heart of darkness sparks a dream of light
Surrounded by hopelessness You find the will to fight
There’s no surrender, always remember
It doesn’t end here...

مادیان وحشی گفت...

عزیزم. من درکت می کنم. چون خودمم همینو میخوام ...

مامان پروانه گفت...

چی شده مگه؟ عزیززززززززززززم

پروانه کوچولو گفت...

سراب : من یه زمانی دوسش داشتم.

مادیان: بالاخره یکی پیدا شد. بالاخره ...

مامان: هیچی. مثل همیشه هیچی ...


elessar: only If u promise to stay beside me. :D