امروز کارگر خونه ی مادرشوهر خاله ام اومده بود خونمون
مادرم اینا سر جهازیه دخترش کمکش کرده بودند فهمیده بود مادربزرگم رفته ، گفته بود که وظیفه اش بیاد بهمون سر سلامتی بده
نه فامیلیمون رو بلد بود نه آدرس درست حسابی پرسون پرسون خودش رو رسونده بود برای عرض تسلیت.
از اون موقع تا الان تو کف محبت غریبه ها و بی معرفتی آشناهایی که تو اسمشون رو با لقب جون صدا می کردی...
پ.ن. قلمم پر ِ از حرفای نگفته که هی میاد نوشته شه بعد پشیمون میشم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر