امروز بعد 23 سال زندگی من صبحانه نخوردم!
یعنی اولش صبح پاشدیم بعد از احدی رفتیم پارک که بدوییم بعد هم که نشستیم با مینو حرف زدیم خوب می دونی 3 ماه بود که اونجوری با هم حرف نزده بودیم حرفا قلمبه شده بود تو گلو
خلاصه نشستیم تو ماشین تو یک کوچه پس کوچه زدیم بغل و آقا حرف زدیم حرف زدیم تا ساعت 12 که خسته شدیم
حقیقتش رو بخواهید خسته نشدیم چون تو یه کوچه که سفارت خونه داشت وایساده بودیم بعد هی به صورت مشکوک نگاهمون می کردن در حدی که یارو اومد و ماشین رو داشت از نزدیک بررسی میکرد. در حد تک تیرانداز رو پشت بوم و اینا در خطر بودیم که یهو تصمیم گرفتیم دیگه بریم خونه
همین شد که وقتی رسیدم خونه وقت ناهار بود و منم صبحانه نخوردم
این برا اونایی که منو میشناسن می دونن رکوردی در حد کتاب گینس ه:دی
۵ نظر:
حالا چه سفارت خونه ای بود؟؟؟ :دی
حال میداد صبحانه رو تو بلو داک یا باغ فردسی جایی صرف می کردین که اثر همون دوییدن ها بره :دی
تازه از یه طرف می تونیم بگیم: صبخانه نخورده انقدر حرف زدیییننن. می خوردین دیگه چی بوددد؟؟؟ :دی :دی
نمی دونم یه سفارت خونه تو اقدسیه!
اینم البته نکته ای که از یک ایرانی مهاجر فقط انتظار میره که بفهمه:دی
به به میبینم که دارین نقشه میکشین یه جوری برین سفارت آنگولا پناهنده سیاسی بشیم:-o چون شنیدم همه حرفایی که میزدین شدیدن سیاسی بوده >:)
به به میبینم که میرید دمه سفارته آنگولا میخاین به زور خودتونو بچپونین به عنوانه پناهنده سیاسی :-o آخه صداتون ضبط شده فایله صوتیشم پخش شده تو اینترنتو خلاصه رسوا شدین >:)
عکساتونم خودم دادم دسته برادرای زحمتکش اطلاعاتمون
.
.
.
قراره بدم فیلم این داستانی که گفتم مخملباف بسازه =)))))
So you skipped the important meal, the breakfast and then you had Brunch - Wikipedia, the free encyclopedia
ارسال یک نظر