۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه

داستان های من و مترو سواری

جاتون خالی ما دیروز رفتیم مترو سواری

نمی دونم میدونید برای مرفهین بی دردی مثل ما که همیشه سوار سواری میشن استفاده از وسایل نقلیه عمومی یکم سخته!

حالا اینکه خلاصه ما باید می رفتیم دانشگاه شریف و وسیله ی مناسب تری جز مترو نیافتیم( دور از جونتون غلط کردیم) خلاصه اینکه قرار داشتیم ساعت 9 پیش دکتر باشیم

ساعت 8 و خورده ای تو ایستگاه قلهک همین جوری یه لنگه پا وایساده بودیم 3 تا 4 تا مترو به سمت قیطریه رفتن ولی این وری هیچ

خلاصه 8.30 یدونه مترو اومد که گله ی مردم داشتن سعی می کردن جا شن اون تو که راهبر مترو در رو رو دماغ من بست!

و این وسط یه خانمه داشت بهش (راهبره) فحش می داد یارو هم جواب! خلاصه که جو سنگین بود! همه هم تو بهت و اینا ...

متروی بعدی اومد اونم هر ایستگاه یکی 10 دقیقه وایساد و تا امام خمینی جون ما رو گرفت تا ما مترو رو عوض کنیم بریم سوار مترو بعدی بشیم

حالا اینا خوبه که، رسیدیم شریف و پیش دکتر و اعصابمون یه دور کامل شستشو شد از دست دکتر و هم کار محترم و اینا بماند. کارم که تموم شد سرم شده بود از درد این قدر!

برگشت هم خوب بالطبع مترو عزیز رو انتخاب کردیم ( گلاب بروتون غلط کردیم)

این دیگه تهشه

داشتیم بر می گشتیم تو مترو یه خانمه برا 70 نفر با جزئیات شروع کرد توضیح دادن که یه زنیکه ی ... برای ایجاد حسادت این، خبر بهش میده که شوهرش با دوست دخترش ...( صورتک ماماننننننننننننن)

بعد یهو گوشیش زنگ خورد و زنه با جیغ گفت خفه شو خفه شو بیببببببببببببببب بیبببببببببببببب بییییییییییببببببببببببببب و خفه شو بییییببببببب!

آقا مارو می گی؟ گرخیده بودیم چجور! فقط دعا می کردیم که برسیم سریع امام خمینی مترو عوض کنیم!

حالا داستان اون خانمه، اون بچه ،اون دختره که داشت یه داستان مشابه از همین دعوا تو مترو، برام تعریف می کرد رو، میزاریم برا یه روز دیگه!

تو مترو جدید هم فقط همین بس که یهو وسط ایستگاه ها چراغ ها رو خاموش کرد و یه 8-10 دقیقه ایستاد!

یعنی همون وسط و من منتظر بودم جان تراولتا بیاد گروگان بگیرتمون و دنزیل واشنگتون هم نجاتمون بده( حالا بگو هی فیلم نگاه نکن کیه که گوش بده)

راستی اینکه قطار همون وسط گفت خراب شدم بیشتر نمیرم یه ور اینکه یهو همچین زد رو ترمز که من با کتف رفتم تو میله و کتفم به کل در رفت ( حالا دیگه نه اینقدر ولی درد که گرفت) یه ور دیگه!

در پایان هم یه سری اتفاق دیگه هم برام افتاد که تو یه پست دیگه می گم براتون!

هان و این وسط من فقط نگران پوشه ی برگه های زبانم بودم که دست مهسا جا موند!( صورتک آه کشیدن سوزناک)

۱ نظر:

Unknown گفت...

فکر کنم با هم در این مسئله هم دردیم.من از مترو سوار شدن متنفرم.مخصوصاً وقتی که از این آدمای خز و خیل میبینم.اما وقتی با دوستام میرم خیلی خوش میگذره.چون همش تو مترو در حال خنده هستیم و متوجه نفرتم از مترو نمیشم