۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

داستان علمی - تخیلی : کلاس درس

صدای پای موجود عجیب با اون بوی تعفنی که ازش می امد احساس بدی بهم می داد هر شب که با تنی عرق کرده از خواب می پریدم آرزو می کردم که تمامش فقط خواب باشه ،فقط خواب...


ولی اون روز احساس بدی که سر کلاس ریاضی داشتم همون تجربه های تلخ توی خواب رو برام تداعی می کرد .برای همین از کلاس بیرون زدم واز مدرسه هم در رفتم .می خواستم برم خونه و تفنگ لیزری که تازه خریده بودم بردارم .از وقتی خواب ها شروع شده برای تیر اندازی و شلیک خیلی تمرین کرده بودم. خیلی خیلی ،اصلا مخصوصا تفنگی با نشانه گیر اتو ماتیک گرفته بودم که موقع غافل گیری نیاز به تمرکز نداشته باشد.
تو راه خونه صدای پاشو شنیدم دوان دوان به سمت کوچه سمت چپی پیچیدم. وای نه کوچه رو اشتباه رفتم ته اینجا بن بسته ،خواستم برگردم . سایه موجود کریه روی دیوار بود من بدون تفنگم ،داشتم به راه فرار فکر می کردم.


آهان از روی این دیوار کوتاه می پرم و بعدش حتما یه راه فرار اون جابایدباشد. دست های عرق کرده ام لبه دیوار رو گرفت. صدای پای موجود نزدیک تر میشد خواستم پام رو بزارم بالا که لیز خورد و دست های لزجش رو دور مچ پام احساس کردم.



"
اون کتاب رو بده من دفعه آخرت باشه سر کلاس من رمان تخیلی می خونی!"
"
تو رو خدا آقای معلم جای حساسش!"






+-+-+-+

داستان خودمه اگه خوشتون اومد بگید که بازم بنویسم

:D